روزی از روزها به وقت بهار


رفت محمود زاولی به شکار

دید زالی نشسته بر سر راه


رویش از دود ظلم گشته سیاه

بر تن از ظلم و جور پیراهن


از گریبان دریده تا دامن

هر زمان گفتی ای ملک فریاد


چیست این ظلم و چیست این بیداد

چاوشی رفتا تا کند دورش


دید از دور شاه و دستورش

راند محمود اسب را بر زال


تا همی باز پرسد آن احوال

کاین چه آشوب و بانگ و فریادست


باز گو کز که بر تو بیدادست

گنده پیر ضعیف تیره روان


آب حسرت ز دیده کرد روان

گفت زالی ضعیف و درویشم


کس نیازارد از کم و بیشم

پسری دارم و دو دختر خرد


پدر هر سه شد دو سال که مرد

از غم نان و جامهٔ ایشان


می دوم بر طریق درویشان

خوشه چینم به وقت کشت و درو


ارزن و باقلی و گندم و جو

سال تا سال از آن بود نانم


تا نگویی که من تن آسانم

بر من از چیست جور تو پیدا


آخر امروز را بود فردا

چند از این ظلم و رعیت آزردن


مال و ملک یتیمگان خوردن

بودم اندر دهی مهی مزدور


از برای یکی سبد انگور

دی سر ماه بود و من ز نشاط


بستدم مزد تا روم به رباط

پنج ترک آمد از قضا پیشم


خواند از ایشان یکی بر خویشم

بگرفت آن سبد ز گردن من


من برآوردم از عنا شیون

دیگری آمد و زدم چوبی


تا زمن برنخیزد آشوبی

گفتم این کیست وین که شاید بود


کو برآورد از تن من دود

گفت جاندار شاه محمودست


زین جزع مر ترا چه مقصودست

بر خود و جان خود مخور زنهار


راه را پیش گیر و بانگ مدار

من ز گفتار وی بترسیدم


راه اشکار تو بپرسیدم

به سر راه تو دویدم تفت


از من آرام و صبر جمله برفت

من ترا حال خویش کردم درس


از دعای من ضعیف بترس

گر نیابم ز نزد تو من داد


در سحر نزد او کنم فریاد

آه مظلوم در سحر بیقین


بتر از تیر و ناوک و زوبین

در سحرگه دعای مظلومان


نالهٔ زار و آه محرومان

بشکند شیر شرزه را گردن


درکش از ظلم خسروا دامن

آنچه در نیم شب کند زالی


نکند چون تو خسروی سالی

گر تو انصاف من نخواهی داد


روزی از ملک خود نباشی شاد

این چه بیرسمی و ستمگاریست


وین چه فرعونی و چه جباریست

گرت در ملک عادلی بودی


باد کاهی ز من نبربودی

آخر از حشر یاد باید کرد


شاه را عدل و داد باید کرد

تخت سلطان چه تو بسی دیده ست


داد و بیداد هرکس اشنیده ست

بگذرد دور عمر تو ناگاه


بر سر دیگری نهند کلاه

خورد او مال و تو حساب دهی


اندر آن روز چون جواب دهی

اندر آن روز کی رسد فریاد


مر ترا هیچ بنده و آزاد

ماند محمود زاولی حیران


اندر آن گنده پیر چیره زبان

زار زار از حدیث او بگریست


گفت ما را چنین چه باید زیست

تا نیارد که از رزی انگور


سوی خانه برد زنی مزدور

روز حشر آخر این بپرسندم


بنگر از جهل من چه خرسندم

ملک اگر هست یا نه این چه غمست


بر من این غم ز نام من ستمست

خصم من گر همین زن پیرست


در قیامت مرا چه تدبیرست

زن نگردد اگر ز من خشنود


در قیامت چه زار خواهد بود

گفت آخر نگر کیند ایشان


که نمایند رنج درویشان

زال را پیش خواند و گفت بگوی


آنچه باید ترا مراد بجوی

زار بگریست زال و گفت ای شاه


گرچه دستم ز مال شد کوتاه

به خدا ار به من دهی صد گنج


برنخیزد ز جان من این رنج

خسرو از بهر عدل باید و داد


ورنه هرکس ز پشت آدم زاد

تا چه باید که چون تو باشی شاه


بادی از پیش من رباید کاه

خورد سوگند شهریار جهان


به خدا و پیمبر و قرآن

گفت هر پنج را برآویزم


اسب از اینجای پس برانگیزم

زود هر پنج را بیاوردند


حلقشان سوی ریسمان بردند

هریکی را به گوشه ای آویخت


لشکر از دیدگان همی خون ریخت

زال را گفت هان شدی خشنود


از تو بر رهزنان نصیب این بود

باغی از خاص خود بدو بخشید


تا ازو جود و عدل هردو بدید

خسرو کامران چنین باید


تا ازو ملک و دین برآساید

هرکه در ملک و دین چنین باشد


درخور حمد و آفرین باشد

دست انصاف تا تو بگشادی


این جهان بست کلهٔ شادی

گر تو نیکی کنی جزا یابی


در جهان جاودان بقا یابی